محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

گله

محمد صدرا، خاله هرچی صبر میکنم، مامانت و بقیه نمیان توی وبلاگت، بازم خودم میخوام یه عکس ازت بذارم....تاریخ به یاد بسپارد! ...
25 اسفند 1392

روز اول توی بیمارستان

                محمد صدرا این لباس های قشنگت را چند هفته قبل از تولدت با مامانت و آنا و خاله فاطمه ات انتخاب کرده بودیم و همان روزی که به دنیا آمدی، من و آنا تو را تمیز کردیم و بعد اینها را به تو پوشاندیم. این عکس را خودم ازت انداختم و بعدش هم همکار عزیزم با فوتوشاپ این شکلی ات کرد! ...
23 اسفند 1392

بیا بریم بازی...

دلم میخواهد که هر روز به دیدن تو بیایم و برای همین حتی وقت هایی که خسته هستم آقا مجتبای عزیز مرا به خانه ی آنا می آورد تا بتوانم پیش تو و مامان مهربانت باشم. گاهی می آیم و می نشینم و فقط به تو و شیر خوردنت نگاه می کنم. بیشتر وقت ها در همین وضعیت می بینمت! روی دست مامانت دراز کشیده ای و آرام آرام شیر می مکی. خیلی وقت ها هم در همان حال خوابت می برد و دوباره که بیدار می شوی، باز هم شیر می خواهی! گاهی هم همانطور که داری شیر مامانت را می خوری، یک لحظه مکث میکنی و چشم هایت دو دو می زند؛ انگار که داری به صدای با محبت قلب مامانت گوش می دهی و یا چیزی ماورایی تو رو به خودش جلب می کند. انگار که صدای فرشته ها را می شنوی که به دنبال همبازی قدیمی شان آمد...
14 اسفند 1392

خوش اومدی پسر خپوله!

سلام محمدصدرای عزیزم هفته پیش یکشنبه - چهارم اسفندماه - تو به این دنیا پا گذاشتی و هنوز هیچی نشده کلی اذیت شده ای...طبیعیه خاله جون، دنیا همینه. یادت هست که وقتی تو دل مامان جونت بودی، مدام دلت میخواست که به دنیا بیایی؟! خبر نداشتی دنیا چه جوریست، نمی دانستی گرسنگی چیست و لباس پوشیدن و عوض کردن چقدر می تواند برایت سخت باشد. عزیز دلم، از شنبه که خواهرم(مامان شما) به بیمارستان رفت، دلم آشوب بود برایش. مدام به فکر او بودم که چه بر سرش خواهد آمد و چقدر از نظر روحی نیاز به همدلی دارد. دعا میکردم که تو راحت به دنیا بیایی و او اذیت نشود. هنوز به فکر تو نبودم، انگار که هنوز باورت نداشتم! ولی وقتی که یکشنبه ص...
14 اسفند 1392
1